باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

جون بگير

عصر تو خونه داشتيم با هم پازل بازي مي كرديم، براش بادوم زميني آوردم بخوره بهش گفتم بخور جون بگيري بهتر درست كني. در عين حال من مداحي گوش مي كردم. بهم بادوم زميني داد و گفت: مامان لعيا بخور جون بگيري تا گريه نكني. شب هم كلي تو خونه كار داشتم داشت با بابايي بازي مي كرد. شده بود باباي بابايي، بابايي شده بود پسر. كلي با هم بازي كردند. ...
9 آذر 1390

برگ

تا رسيدم خونه ظرف نمك و فلفل كه شبيه برگ مي مونه رو گرفته بود دستش، تا منو ديد قبل از اينكه كفشامو درآرم، با داد شروع كرد به خوندن «اتل متل باد اومد   صداي فرياد اومد   باد اومد و داد كشيد    برگ درختا رو ريخت» تا به كلمه آخر رسيد اون برگ رو انداخت زمين. ذوقي مي كردا من بدتر از اون. بابايي هم اومد همين برنامه. براي خالش هم اجرا كرد. شب هم ساعت ده و نيم تو بغل بابايي خوابيد (از عجايب) خيلي خسته بود. اينم از عكس باربدي آقا تو پارك ملت مشهد 14/8/90 (عكاس: بابايي) ...
8 آذر 1390

بدون عنوان

امروز چهلمین روز درگذشت حمیدرضا مهدویان بود. ایشون همکار بابایی بودن که توی حادثه غرق شدن شناور کوشا ١ت خليج فارس، فوت شدند. (خيلي حادثه بدي بود) بخاطر اينكه جاده ها خطرناكند، بابايي نتونست بره شاهرود. روحش شاد. با بابايي رفتيم خونه و حاظر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. مداحيش تكميل شده درستش اينه «محرم ده قان گله جوشه     توشر ياده قبر شش گوشه واي حسين جانم واي حسين جانم» يعني وقتي به حسين جانم مي رسه ضعف مي كنم، حسين رو خيلي با لهجه تركي مي گه. تو خونه مامان بزرگ هم براي همه خوند. ...
7 آذر 1390

جیگرم

تا رسیدم خونه پرستارش گفت بیداره تو تخت دراز کشیده. منم هی داد کشیدم و گفتم باربد باربد، که از تو اتاق داد کشید جیگرم. رفتم تو اتاق دیدم دراز کشیده داره موز می‌خوره، دستشو باز کرد که بغلم کنه کلی ذوق کردم و داد کشیدم. راستی از امروز یه نوحه ترکی یاد گرفته «محرم گلدیه قان گله جوشه»  یعنی تو محرم خون به جوش میاد. بهش گفت مامان بقیه شو بخون. گفت بلد نیستم. تو راه که داشتیم می‌رفتیم های پر با همون آهنگ مصرع اول گفت: بلد نیستم مامان لعیا. انقد فشارش دادم از ذوقم که داشت له می شد.   بابایی معتقده پسرم طبع شعر داره. ...
6 آذر 1390

شعر

پسرم از شنبه یه شعر یاد گرفته که من خیلی دوسش دارم «اتل متل توتوله نماز ستونه دینه معراج مومنینه ایشاالله که نمیری بتونی وضو بگیری». یعنی ضعف می کنم وقتی قسمته آخرشو می خونه به همه هم زنگ زدیم و خوند. حالا میبینه من خیلی دوست دارم قسمت آخرشو برای خاله هاش اینجوری می خوند ایشاالله که بمیری بتونی وضو نگیری. ...
6 آذر 1390

تولد مامان

چهارشنبه ٢/٩/٩٠ تولد بود. زنگ زدم خونه و باربدی آقا تولدمو تبریک گفت، کلی ذوق کردم. بابایی اومد دنبالم رفتیم خونه تا درو بازکردم. چشماشو بسته بود و لباشو غنچه کرده بود بشتشم یه چیز قایم کرده بود گفت مامان لعیا تولدت مبارک. برام یه گلدون درست کردند. حالا فکر کنید خیلی از ایده هاش از باربدی آقا بود. تو تخته با برستارش نقاشی کشیده بود و از جلد دفتر نقاشی شخصیتهای کارتونی رو بریده بودن و زده بود دور تختش و می گفت: اینا مهمونامونن. خلاصه که کلی ذوق کردم خیلی بعدشم با هم رفتیم خونه مامان بزرگ و هرکی رو میدید می گفت: به مامانم بگو تولدت مبارک. عکساشو می ذارم. ...
6 آذر 1390

ساعت كاري

يه خبر بد، يه شوك كه نتيجه تصميم گيري يه عده اي كه نمي دونم چه جوري فكر مي كنن. از امروز ساعت كاريمون شده 8 تا 4 بعد از ظهر. خيلي روز بدي بود. خيلي ..و تو اداره همه ناراحت مخصوصاً مامانا، باز به قول بچه ها خوش به حال من كه مي دونم بچم جاش خوبه و راحته و دقيقاً وقت خوابشه. باربدي آقا ظهر ها با من مي خوبه البته بعد از تقريباً يكساعت بازي ولي امروز... به پرستارش گفته بوده نمي خوابم مي خوام با مامانم بخوابم. ساعت حدود 4 بابايي اومد دنبالم و رسيدم خونه ديدم خوابه پيشش دراز كشيدم و باهاش حرف زدم و بيدار شد و گفت: مامان لعيا چقدر دير اومدي، حالا مگه اشكهاي من بند مي يومد. نمي دونم ولي اصلاً نمي تونم هضمش كنم كه از ساعت 7 صبح تا حدود 5 بعداز ظ...
1 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد